پیرمرد
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کرد و
آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه
رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او
گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده
پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از
او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت : همسرم در خانه سالمندان
است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم نمی خواهم دیر
شود!
پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه
گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی
شناسد!!
پرستار با حیرت گفت : وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر
روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته به
آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است ..
جمعه 27 آبان 1390 - 12:44:47 AM